+ ناجا … ناجا … ناجا دو نفر
+ داداش میشه یه دقیقه جای من وایسی برم دم نگهبانی سفارت؟ الان میام.
– نه.
+ اقا گذرنامه کجا برم؟
– نمیدونم.
مادربزرگ صدایم کرد.
+ پسرم…؟
افغانستانی بود. چادر مشکی اش خاک گرفته بود. گویی به دیوار گچی تکیه داده باشد. با عصایش زمین را فشرد. مهربان نگاهم کرد.
+ پسرم میشه کمکم این ساکو تا دم در سفارت بیاری؟
– حتما.
چند قدم برداشتم. راننده ای سرش را از پنجره بیرون آورد. بر اندازم کرد و پرسید:
+ اردوگاه میری؟
– اردوگاه کجاس؟
+ اردوگاه دیگه ؟ میری یا نمیری؟
– نه.
+ پس چرا اصول الدین میپرسی. بگو نمیرم دیگه…
تاکسی زردی گوشه خیابون پارک کرده بود. جلوتر رفتم. راننده نگاهم کرد.
– دربست؟
+ کجا؟
– آزادی.
+ بریم.
– شما میدونید ناجا کجاس؟ اردوگاه چیه؟
+ یکی این کله شهر یکی اون کله شهر.
– خب اصن کجاس؟
+ هیچی بابا. یه بنده خدایی رو میگیرن میبرن اردوگاه. یه فامیلی، دوستی، آشنایی، باید بیفته دنبال کاراش که از اردوگاه درش بیارن.
– ینی …؟
+ ببین اره دیگه. یارو باید بیاد سفارت نامه بگیره ببره ناجا. از ناجا بیاد اینجا. دوباره بره اردوگاه. یهو هم دیدی چند بار باید بره و بیاد.
– کجا بره و بیاد؟
+ ناجا که شماله. اردوگاه هم اطراف کهریزک.
– زندان؟
+ نه اردوگاه.
– مرسی.
اسفند ۹۹. یک روز معمولی. تهران. خیابان پاکستان. سفارت افغانستان. گمشده در میان صدها چشم خیره به دیوار.
آقا دلمون تنگ شده بود برا قلم جذابتون 🙂
آخرین نوشته قرن ^^
لدفدونس:)))
عع اره :DDDDDD
مثل همیشه عاااالی بود رفیق:)
قلمت و ایدههات بی نظیرن😉👌
لطف دارییی
بسیییی با فاز نوشته حال کردم! یاد بوکوفسکی انداخت منو! با همین فرمون برو جلو👌🏻
مرسیییی 🙂
درووود
قشنگ بوددد😍🤩
با سلام و درود!
مخسی!
خيلي زيبا بود 🙂
ممنون 🙂
خیلیی خوب نوشتی. ایول
باز هم برامون بنویس^^
خییلییی مرسیی :))حتما!
✨بسی زیبا بود✨
هم نوشته هم قلم
بسییی مرسییییی
رفیق کاردرست:)
یه روزمرگی خوشگلو یادمون انداختی، مرسی💚
خیلی مخلصییم :)))
✨هفتمین کامنت✨
(ششمی هم خودمم😂)
:DDDDDD
خیلی خوب بود… ایده ی جالبی برای متن بود
ممنونن :))
دلمون برای قلمت تنگیده بود سید:) مارو از این لذت بی بهره نکن:))
مخلصیم 🙂 ایشالا بیشتر مینویسم 🙂
به نظرم در عین سادگی عالی نوشتین :))🌸
ممنوون 🙂
♥️♥️عالی پسرر:))
فدادوون
کوتاه و گویا👌🏻
ممنون 🙂
عالی بود :)))
ممنون 🙂
به طرز غیر قابل وصفی زیبا بود
خیلی زیبا :))))
به طرز غیر قابل وصفی ممنون 🙂
هرلحظه منتظر یه اتفاق هیجان انگیز بودم….🤔🙄نمیدونم چرا!
ولی روزمرگی رو جذاب به قلم اوردی👌🤍
ممنون :)))
خیلی عالی بودد🙂🙂امیدوارم بیشتر شاهد قلم جذابتون باشیم😊😉
ممنون :)لطف داری :)
ممنوون :))
خیلی عالی بود👌👌❤
ممنووونن
هر فرد یک حکایت.
توجهی که به محیط داشتی به متن ظرافت خاصی داده و آدم را وارد جزئیات میکنه
ممنون که به اشتراک کذاشتی 🙏🏻🍃
نگاه کردن به آدما خیلی کار لذت بخشیه!
ممنون 🙂
آقا خیلی خوب بود این اصلا:)
آقا خیلی مرسی اصن 🙂
بسی لذتبخش♡
بسی ممنوون
خیلی قشنگ بود.
من فکر میکردم فقط عکاسیت خوبع و با دیدن نویسندگیت حسابی غافلگیر شدم.
لدف دارین بابا :))
چه دیالوگای سنگینی:)))
روزمرگی های مردم شهر…
بیشتر برامون تو سال جدید بنویس رفیق جان☺️
همینقدر ک تو عکاسی موفقی و عکسات پره حس هستن تو نویسندگی هم همینطوری😉
لطف داری 🙂 حتما صبای عزیز:)
درجه یک، فقط کاش تصویر سازیت بیشتر بود🖤
فرصت کوتاه بود و حرف ها بسیار