شب بود. قدم اخر رو از لبه پله اتوبوس برداشتم. مثل فیلمای هالیودی. پا روی زمین گذاشتم و اتوبوس پشت سرم رفت. حالا من بودم و شب بود و بیابون بود و اتوبان و نگهبانی و یکسری ساختمان که میدونی کجاست. ماه امشب چشمم رو نوازش میکرد. یه نگاه بهش انداختم و قدم اول رو برداشتم.
خب بعدش که چی؟
امروز به معنای واقعی کلمه همه چیز بی رنگ بود. پس دستای کشیده ات کجاست که این خاکستری هارو رنگ کنه؟ بهترین دفاع حمله اس، اما حمله هم انرژی میبره، پس با خوابیدن از همش فرار کردم. یکی روی دیوار راهروی طبقه ان ام نوشته : «خب بعدش که چی؟» لعنتی تو چقدر من بودی وقتی این جمله رو مینوشتی. هیچی. بعدش هیچی. دقیقا هیچی!
پرده اول: آفتاب گردون
روی صندلی نشسته بودم. صندلی چوبی و سفت کنار سالن. بوی خاک ریه هام رو پر میکرد. خاکِ مرده! صدا های نامفهموم دور و کمرگ آرامش نداشته ام را از خواب میپروند. عاجز از هر قدم، هر کار هر اتفاق، هر تنش و هر «چیز» بودم. مثل یه ارتش شکست خورده. مردک نحیف کتک خورده.

صدات کردم، جوابم دادی. نور بودی، پرتویی تو عمق تاریکی مطلق.
گفته بودی چرا آفتاب گردون؟ چون دور نور میگرده!
امروز آفتاب گردونت من بودم.
چی بنویسم؟
گفته بودم قراره برات بنویسم. از چی؟ از همه چی. از خودت. از روز هایی که بی تو سر شد. از روز هایی که اگر نبودی سر نمیشد. از روز هایی که نیستی و سر نمیشن! از نفسی که به شماره افتاده. از حالی که هیچ دلیل قانع کننده ای برای بد بودن نداره ولی بد رو معنی میکنه…
نمیدونم قراره کِی دوباره این متن رو بخونم و از خوندنش همه این روزا یادم بیا. نمیدونم قراره بخندم یا گریه کنم . نمیدونم قراره خودم رو مسخره کنم یا به خودم افتخار کنم. ولی مینویسم برای نوشتن. نوشتن از ناتوانی در اوج ناتوانی.