با غروری طاووس وار، سرمست از نوشتن بعد از ماه ها، کلیشه هارو یکی پس از دیگری پشت هم ردیف میکنم. به خیالم مرز های ادبیات فارسی را جابجا کرده ام. اینجا تهران، شهر شلوغی ها، «شهر هزار کافه!».
پنج شش ماهی از تهران گردی ناگهانم میگذرد. تا عادت کردن خیلی راه دارم ولی خیلی طول نکشید تا با محیط همراه شوم. به سنت همیشگی، کوله ام رو به دوش میکشم و با کفش بندی ساق بلندم سنگ فرش های خیابون را لگدمال میکنم.
کوچه گردی: آن مرد پیر
کوچه های تهران را دوست دارم. از قدیمی تر هاش که جوی آب دوتکه اش میکند تا آن قشنگ تر هایش که میدان انقلاب را دوره کرده اند. کوچه هایی که وجب به وجبش را کافه نادری ها پرکرده اند. کوچه هایی که هرچه عمیق تر میشوند، شانس پیدا شدن یک کتاب فروشی قدیمی که از سرتاپایش کتاب کهنه میریزد را بیشتر میکند. از همان هایی که پیرمرد عینکی چروکیده ای گوشه اش نشسته و میداند در این آشفته بازار، شازده کوچولویش کجا گم شده. آن مرد پیر، همانی که روزی دانشجوی ۲۰ ساله رشته حقوق بین الملل دانشگاه تهران بوده و امروز زیر خرواری کتاب، از آن روز ها فقط عشق گم شده دوران جوانی اش را به یاد دارد.
فرزند ناخوانده خیابان
خیابان های تهران اما تلخ است. تلخ تر از قهوه بی شکر اول صبح! خیابان هایی پر از قطره اشک های گمشده. پر از دخترک های فال فروش با دست های پینه بسته. یا آن سطل آشغال های نقره ای اش که خوابگاه و آشپزخانه پسرک دستمال فروش قصه ماست. اینجا شهر فرنگ ما غیر فرنگی هاست.
اسمش شفیق بود، ۸ سالش به زور میشد. گفت : عمو فال میخری؟
-فال؟
-اره. قیمتشم مهم نیست.
معماله را دوست دارم. اما معمولا پول نقد ندارم. بزار یکم خلاقیت به خرج بدم.
-بیا یه کاری کنیم. این ۱۰ تومنی رو بگیر. اگه ۵ بهم پس بدی ۵ تومنشو نگه دار برای خودت فال هم مال خودت اگه نه به جای ۵ تومنش یه فال بهم بده.
توی پول هاش گشت و به زور ۴ تا هزار تومنی پیدا کرد.
-عمو ۴ بیشتر ندارم.
-خب اشکال نداره ۴ رو بده و بقیش مال خودت.
پولو که گرفتم رامو کشیدم که برم خونه.
-عمو ؟
-بله.
-بیا فالت.
-مگه قرار نشد اگه ۶ برداری فالش مال خودت باشه؟
-باهات حال کردم میخوام بهت فال مفتی بدم.
فالو باز کردم و مثل همیشه نوشته بود: «کلبه اهزارن شود روزی گلستان، غم مخور.»
شهر هزار کافه
کافه های این شهر تمومی ندارد. انتهای هر بنبست یک خانه قدیمی پیدا میشود که «صاحب قبلی اش خانه را به حال خود رها کرده بود و وقتی دیدم عاشقش شدم و تبدیل شد به کافه ای که از بچگی آرزوی داشتنش را داشتم.»
یکی لته هایش بهتر و دیگری قهوه ترک هایش را از نوه آتاتورک میخرد. یکی مدرن یکی سنتی یکی قدیمی یکی جدید یکی گوشه حیاط و دیگری زیرزمین با دیوار های کاهگلی. یکی قاب عکس غلامرضا تختی به دیوارش و دیگری امضای جان لنون زیر منویش. هرکدام به رنگ خویش پوست تن آفتاب خورده شهر را خالکوبی میکند. کافه هایی که اگر هرکدام را فقط یک بار امتحان کنم بازهم تا سالها به آخر نمیتوان رسید. اینجا تهران، شهر هزار کافه!