نوزاد انسان قبل از تولد خوشبخت ترین موجود دنیاست! در دریای کوچیک خودش غوطه وره، غذاش بی هیچ زحمتی با بند ناف از بدن مادرش تامین میشه و با آوای تپش قلب و فشار خون به خواب میره.دنیاش محدوده. بدون معنی و مفهوم. شاید درکش از زندگی فقط خواب باشه. دنیای ما رو نمیبینه ولی میشنوه. گاهی توی همون حال بهش از “غیب” الهام میشه. صدا هایی که نمیدونه از کجان ولی با محبت باهاش صحبت میکنن. معنی هاشو نمیفهمه ولی حسش میکنه. انگار از آسمون ، (آسمونی که هنوز وجودش براش بی مفهومه) باهاش نجوا میکنن. اما تولد یک اتفاق وحشتناکه! پایانی برای همه ی این آرامش.
جای گرم و نرمش کم کم براش تنگ میشه و خون مادرش دیگه سیرش نمیکنه. یکباره دنیا تاریک میشه و بعد یک نور وحشتناک چشمای نور ندیدش رو خنج میندازه. نوری از دنیای بیرون، دنیایی که غربتش وصف نشدنیه! دنیای کوچیکش یکباره نابود میشه و به جهانی خشن وارد میشه. جهانی که سر تا تهش رو نمیبینه وموجودات نا شناخته تهدیدش میکنن. توی این برزخ شلوغ یک صدای آشنا میشنوه. همون نجوایی که قبلا از غیب می شنید. به سمت صدا میره. باهاش آروم میشه. دوباره امنیت، در اوج وحشت و نا امنی…
کم کم چشماش تصویر واضح تری رو از دنیای جدیدش بهش نشون میدن. از اینجا به بعد مثل یک دستگاه ضبط، روی یک نوار خالی شروع به ثبت اطلاعات میکنه. اطلاعاتی که بعدها نگرش ها و رفتار هاش رو شکل میدن. اینجاست که بزرگترین جبر جهان روبروش قد علم میکنه!
محل تولد!
منظورم صرفا موقعیت جغرافیایی تولد نیست. هرچند اون هم قطعا تأثیرگذاره. اما منظور من محیطیه که توش به دنیا میاد و بزرگ میشه. فرهنگ و آداب و رسوم و شرایط اقصادی – احتماعی که توش رشد میکنه. چیزایی که خودش توش هیچ نقشی نداره ولی آیندش رو براش میچینن.
شاید بگید: ” بزرگ که شد حق انتخاب داره و میتونه این رو تغییر بده.” ولی بزارید با یه سوال جوابتونو بدم. چند نفر از بچه های معمولی نقاط دور افتاده ی جهان، با معیار های ما، به موفقیت میرسن؟ اشراف زاده های عرب یا اروپایی چطور؟
چند سالگی!
بچه به دنیا میاد و کم کم رشد میکنه. میبینه. میشنوه. حس میکنه. تجربه میکنه و درک میکنه. اینجاست که آدم ها از هم متفاوت میشن…
اینجاست که زندگی برای هرکسی متفاوت معنا میشه. اینجاست که دلیل زندگی کردن افراد با هم متفاوت میشه.
یادمه چند وقت پیش پستی توی اینستاگرام گذاشته بودم و پرسیده بودم که هدف از زندگی چیه ؟ یکی گفت لذت، یکی گفت شادی، یکی گفت اصن زندگی چیه ! اینا همش جبره! یکی گفت جبر و اختیارش مهم نیست، فعلا که زنده ایم.
بیست سالگی!
بیست سالگی دروازه ی ورود به دهه سوم زندگیه. جاییه که تینیجری و نوجوانی تموم میشه و زندگی جدی تر میشه! (البته بماند که حداقل برای ما ایرانی ها بازی از خیلی قبل تر شروع شده.)
بیست سالگی جاییه که بر میگردی به عقب نگاه میکنی و با خودت میگی؛ «خب که چی؟! بعدش چی؟!».
دیدی توی فیلما قبل از مرگ کاراکتر اصلی کل زندگیش به شکل اسنپشات های چند ثانیه ای از جلوی چشمش رد میشه ؟! ۲۰ سالگی دقیقا همون لحظه اس! خوشحالی. ناراحتی. بی خیالی. موفقیت. شکست. بدست آوردن. از دست دادن. ترس. استرس. آرامش. لذت.
بعدش چشاتو میمالی و چند تا پلک میزنی و با خودت میگی؛ «نه! کافی نبود!» شاید چند ثانیه حسرت کارایی که «میخواستی بکنی و نکردی» و «کارایی که الان میدونی باید میکردی و اون زمان نمیدونستی» رو بخوری و بعدش دوباره زندگی جریان داره…
به خودت میای و برای ۳۰ سالگی خودت خط و نشون میکشی…
راستش خیلی دلم میخواست یه متن ویژه و متفاوت درباره ۲۰ سالگی بنویسم. ولی هرجور حساب کردم اونقدر ویژه نبود که تحریک بشم برای نوشتن یه متن ویژه! شاید هم ته استعدادم همین بود و بهتره همینجا در اوج، از عرصه نویسندگی خداحافظی کنم :)) اما در آخر میخوام کلام رو با آهنگ لوکاس گراهام تموم کنم. ویدئو و متن و ترجمش رو براتون گذاشتم.
Once I was seven years old my momma told me زمانی که 7 سالم بود، مامانم بهم گفت Go make yourself some friends or you’ll be lonely برو برای خودت چندتا دوست پیدا کن وگرنه تنها خواهی شد Once I was seven years old زمانی که هفت سالم بود... It was a big big world, but we thought we were bigger دنیای خیلی بزرگی بود، اما ما فکر میکردیم بزرگتریم Pushing each other to the limits, we were learning quicker همدیگرو مجبور میکردیم که تا سرحد توانمون پیش بریم، ما سریع تر یاد میگرفتیم By eleven smoking herb and drinking burning liquor تو یازده سالگی علف میکشیدیم و شراب میخوردیم Never rich so we were out to make that steady figure هیچ وقت پولدار نبودیم پس سعی میکردیم یه درآمد ثابتی داشته باشیم Once I was eleven years old my daddy told me وقتی یازده سالم بود بابام بهم گفت Go get yourself a wife or you’ll be lonely برو برای خودت یه همسر پیدا کن وگرنه تنها خواهی شد Once I was eleven years old وقتی یازده سالم بود I always had that dream like my daddy before me من همیشه اون رویا رو مثل پدرم قبل از خودم داشتم So I started writing songs, I started writing stories پس شروع کردم به نوشتن آهنگ، به نوشتن داستان ها Something about that glory just always seemed to bore me یه چیزی درباره اون شُهرت هست که همیشه حوصلم رو سر میبره Cause only those I really love will ever really know me چون تنها اونایی که واقعا دوستشون دارم، من رو واقعا خواهند شناخت Once I was 20 years old, my story got told وقتی که 20 سالم بود، داستان زندگیم گفته شده بود Before the morning sun, when life was lonely قبل از طلوع خورشید، زمانی که زندگی آروم بود Once I was 20 years old زمانی که بیست سالم بود... I only see my goals, I don’t believe in failure من تنها هدف هام رو میبینم، به شکست اعتقادی ندارم Cause I know the smallest voices, they can make it major چون میدونم که ضعیف ترین صداها هم میتونن بلند بشن I got my boys with me at least those in favor من رفیقام رو کنارم داشتم، حداقل اونایی رو که باهام حال میکنن And if we don’t meet before I leave, I hope I’ll see you later و اگر قبل از رفتنم ندیدمتون، امیدوارم بعدا ببینمتون Once I was 20 years old, my story got told زمانی که بیست سالم بود، داستانم گفته شد I was writing about everything, I saw before me درباره هرچیزی که قبلا دیدم می نوشتم Once I was 20 years old زمانی که بیست سالم بود Soon we’ll be 30 years old, our songs have been sold به زودی سی سالمون میشه (و) ترانه هامون فروش رفته We’ve traveled around the world and we’re still roaming دور دنیا رو سفر کردیم و هنوز هم میگردیم Soon we’ll be 30 years old به زودی سی سالمون میشه I’m still learning about life من هنوز در حال یادگیری زندگی هستم My woman brought children for me همسرم برام بچه هایی آورده So I can sing them all my songs پس من میتونم براشون تمام آهنگامو بخونم And I can tell them stories و میتونم براشون داستان هایی بگم Most of my boys are with me بیشتر دوستام باهامن Some are still out seeking glory بعضیاشون هنوز دنبال شهرتن And some I had to leave behind و بعضیاشون رو مجبور شدم ترک کنم My brother I’m still sorry برادرم هنوزم شرمندم Soon I’ll be 60 years old, my daddy got 61 Remember life and then your life becomes a better one به زودی شصت سالم میشه، زندگی پدرم رو در شصت و یک سالگی به یاد میارم و زندگی تو بهتر هم شده I made a man so happy when I wrote a letter once من (پدرم) رو خوشحال کردم وقتی یه بار نامه ای واسش نوشتم I hope my children come and visit, once or twice a month امیدوارم بچه هام هر ماه یکی دو بار بیان و بهم یه سری بزنن Soon I’ll be 60 years old, will I think the world is cold به زودی شصت سالم خواهد شد، آیا اون موقع فکر خواهم کرد که دنیا سرد و بی روحه؟ Or will I have a lot of children who can warm me یا اینکه بچه های زیادی خواهم داشت که میتونن گرمم کنن؟ Soon I’ll be 60 years old به زودی شصت سالم خواهم شد Soon I’ll be 60 years old, will I think the world is cold به زودی شصت سالم خواهم شد، آیا اون موقع فکر خواهم کرد که دنیا سرد و بی روحه؟ Or will I have a lot of children who can hold me یا بچه های زیادی خواهم داشت که میتونن من رو در آغوش بکشن؟ Soon I’ll be 60 years old به زودی شصت سالم خواهد شد
این نوشته را حوالی ۲۰ سالگی نوشته بودم، ولی چهار سال طول کشید تا بالاخره در آبان ۱۴۰۳ منتشر شود.
به قول خودت متن ویژهای نبود ولی انقدر عمیق و ملموس بود که با خوندنش دقیقاً یاد حوالی ۲۰ سالگی خودم افتادم 🙂