آن روز ساعت ۱۲ ظهر. پاییز ۱۳۶۵.
هنوز ته مونده های خورشید تابستون، سرمای زمستون رو گرم میکرد. کنار خیابون چند تایی ماشین پارک شده بود. تکاپوی مغازه دار ها سر ظهر جذابیت شهر رو دو چندان میکرد. روز زیبایی بود.
اسمش مهم نیست. ۸ ساله بود. پسر. نسبتا قد کوتاه. همدانی . از یک خانواده سنتی. امروز پیرهن چهارخونه اش رو پوشیده بود. سوار دوچرخه، با سرعت پا میزد. انگار کسی دنبالش گذاشته باشه. از مدرسه می اومد ولی به خونه نمیرفت. جای ترکه ی ناظم هنوز روی دستاش ذوق ذوق میکرد. آخه صبح اون روز، سر صف، کمی ورجه وورجه کرده بود.
معمولا بعد از مدرسه چند ساعتی رو در مغازه شیشه فروشی آقا مصطفی کار میکرد. مرد مهربونی بود. ریش های بلند و سفیدی داشت ولی سنی نداشت، نهایتا چهل و اندی سالش بود. جوون تر که بود لاتی بود برای خودش. ولی الان مرد صبوری شده بود. کمی تودار، و البته آروم. هوای پسرمون رو داشت. کار های سخت رو به اون نمیداد. اون روز وقتی زخم دستای بچه رو دید، بدجوری بهم ریخت! یکم آب نمک درست کرد و باهاش زخم های پسر رو تمیز کرد. درمان دردناک و ابتدایی بود ولی خب، جواب میداد!
قرار شد خونه که رفت اسمی از آقای ناظم نیاره تا روز بعد آقا مصطفی و آقای ناظم چند کلمه ای حرف مردونه بزنن!
روز بعد. ساعت ۸ صبح. پاییز ۱۳۶۵
-اخه مردک موتال. این چه جور تنبیهیه. بچه ۸ سالش بیشتر نیست. خوبه مه کُر تُنه بگیرم به بار کتک؟
+ میزّادا. مدرسه همینه. بچه باید ادب بشه!
یک گفتگوی بی سر و ته که هیچکدوم حرف اون یکی رو نمیفهمید. به هرحال توافق کردن. قرار شد پسرمون دیگه ترکه نخوره.
همچنان روز بعد. ساعت ۹ صبح. پاییز ۱۳۶۵
آقا مصطفی با چهره ای پیروزمندانه از در مدرسه بیرون آمد. به طرف مغازه میرفت. سرش گیج رفت. نشست. نفس عمیقی کشید. دستاش سرد شد. سعی کرد از جاش بلند بشه ولی نتونست. قلبش بود. تپید و تپید. ولی انگار بار اخر بود. ایستاد و دیگر نتپید…
آن روز، روز زیبایی نبود.
بسی قشنگ ولی شوکه کننده و کمی غمگین ناک 😉
ممنون 🙂
فوق العاده بود..
البته طبیعی بود همچین نوشته از طرف تو ..
بیشتر بنویس💚
نظر لطفته باز هم ممنون 🙂
حتما !
دوووود، لوک وات هی رُوت :)))))))))
بی شُر تو لد می نو ابَوت یُر نیو پستس بِرو :”)
تنکیووو
عاااف کرسس
عالی بود 🙂
ممنوون 🙂
بابا باریکلا
چه استعداد های داری و رو نکرده بودی
خیلی خط داستانی جالبی بود و مخاطب را به خواندن ادامه داستان سوق میداد
👌🏻
لطف داری 😀
ممنوون
خیلی خوب بود
قشنگ میشد حس و حال متنو درک کرد
ممنوون
بسیار زیبا بود(مثه همیشه:)))))))) به عنوان ی شرقی اصیل خواستار زنده شدن آقا مصطفی توسط معجزه یا یک اتفاق ماوراء طبیعی هستم.
مرسی
بسیی مرسییی. لطف داری مثل همیشه 🙂
برای ثبت درخواست معجزه به انتهای راهرو سمت چپ مراجعه بفرمایید
با تشکر
عاو🥺پسررر:(
هعی مل مل 😀