+ ناجا … ناجا … ناجا دو نفر+ داداش میشه یه دقیقه جای من وایسی برم دم نگهبانی سفارت؟ الان میام.– نه.+ اقا گذرنامه کجا برم؟– نمیدونم. مادربزرگ صدایم کرد.+ پسرم…؟افغانستانی بود. چادر مشکی اش خاک گرفته بود. گویی به …
یادداشت های علی مقالات.
آن روز ساعت ۱۲ ظهر. پاییز ۱۳۶۵. هنوز ته مونده های خورشید تابستون، سرمای زمستون رو گرم میکرد. کنار خیابون چند تایی ماشین پارک شده بود. تکاپوی مغازه دار ها سر ظهر جذابیت شهر رو دو چندان میکرد. روز زیبایی …
یک گرگ و میش سرد زمستانی حوالی صبح.دخترک کبیریت فروش شب قبل در میان گلها برای همیشه خوابیده بود. زمستان بود. سردم بود. از درز پنجره باد سرد با بوی اسفند می آمد. کم کم صدای گنجشک ها در آمده …